تاریخ : یکشنبه 90/9/13 | 9:33 صبح | نویسنده : نازنین ظفرنیا
آرزویم برآورده شد
من داشتم با تو قدم می زدم
منی که آرزوی راه رفتن با تو را داشتم،
حالا ساعت ها بود در کنارت، شانه ب شانه ات با تو راه می رفتم
چه فصل زیبایی است پاییز
چه شکوهی دارند برگ هایی که خودشان را قربانی قدم هایت می کنند
دست هایم را گرفته بودی و من چه آرامشی داشتم
تو از خودت حرف می زدی و من سراپا گوش و چشم بودم
حرم نفس هایت جانی تازه به من می داد
و من در اوج شادی و آرامش بودم،
که این خواب لعنتی تمام شد...
.: Weblog Themes By Pichak :.